خونه جدید
به نام او
سلام دختر منطقی مامان
ما از خونه قدیمیمون با یه عالمه خاطره رفتیم. خیلی برام سخت بود خونه ای رو که شما توش به دنیا اومده بودی، راه افتاده بودی، شروع به صحبت کرده بودی و خلاصه کلی بزرگ شده بودی رو بذارم برم. تازه خاطره های مامان خیلی وسیع تر از 2 سال زندگی با شما بود. تو همین خونه بود که مامان و بابا زندگیشونو شروع کرده بودن، کلی روزای خوب با هم داشتن و توی همین خونه فهمیده بودن یه فرشته کوچولو داره پاشو میذاره توی زندگیشون.
ولی همیشه برای داشتن چیزای بهتر باید از خاطره ها دست کشید. ما الان با اینکه از آنا و آتا دور شدیم ولی محله خیلی بهتری داریم. کلی به امکانات شهری نزدیک شدیم. از همه مهمتر به مسجد نزدیک شدیم که درست سر کوچمونه. یه پارک خیلی قشنگ هم ته کوچمونه که من دوست دارم شما رو کلی ببرم اونجا بازی کنی.
و اما دلا بسوزه برای اون مادری که باید تقریبا دست تنها یه خونه گنده رو جمع کنه. البته هر روز یه نفر میومد کمک مامان در نگه داری شما. مثلا عمه و آنا و مامان مهناز. ولی امان از اون روزی که کسی کمک من نبود، هر چیزی رو که میخواستم جمع کنم شما باید میومدی و از همه جزییاتش سر در میاوردی! و شاید تشخیص میدادی که اسباب بازی خوبیه! یا اینکه تشخیص میدادی که بهتره خراب بشه!
با همه این اوصاف، ما نهایتا روز پنج شنبه اسبابامونو گذاشتیم روی کولمون و از اون خونه رفتیم!
اینم اتاق شما قبل از اینکه وارد فاز جمع کردنش بشیم. اتاقی که خیلی خیلی برای مامان پر از خاطره است:
باز هم همین اتاق درست قبل رفتن :
اینم شما که روز اسباب کشی شده بودی یه گلوله پر از چرک انقدر که تو خاک و خل غلط زدی!
اینم اتاق جدید شما توی خونه جدید :
نکته خیلی جالب توی این جابجایی، احساسات شما بود!
روز اولی که اومدیم اینجا، شما یکم که از بهم ریختگی و شلوغ پلوغی خسته شدی، شروع کردی به گریه کردن که بریم خونمون! و البته با شنیدن این جمله شما منم خیلی به سختی جلوی اشک هامو گرفتم. ولی بعدش کم کم به خونه جدید علاقه مند شدی چون احتما دیدی اتاقت اینجا قشنگ تره!
حتی چند روز بعد از اسباب کشی که من و شما رفتیم به همسایه قدیمیمون سری بزنیم و ازشون درست حسابی خداحافظی کنیم، شما تا در خونمونو دیدی زدی زیر گریه که نه! بریم خونه جدید!
- ۹۴/۰۵/۲۴