زهرای ما

روزهای زیبای من و بابایی و زهرا

زهرای ما

روزهای زیبای من و بابایی و زهرا

۴ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۹
دی

به نام او

سلام دختر قند عسل مامان

دیشب بالاخره مامان دل و به دریا زد و از خیر دکوراسیون اتاق شما گذشت و تخت شما رو به اتاق خودشون منتقل کرد! و بدین سان بود که هم اتاق شما خالی شد و هم اتاق مامان بابا پر!

از اول اولش شروع می کنم. ما برای سیسمونی زهرا خانم یه گهواره خریده بودیم که بذاریم تو اتاق خودمون و به خیال خودمون فکر می کردیم شما این تو هستی تا وقتی بخوایم محل خوابتو جدا کنیم و بعدش منتقلت می کنیم تو اتاق خودت و رو تخت خودت. در اولین روزهای استفاده از این گهواره فهمیدیم اصلا به درد نمی خوره؛ یعنی راستش به درد ما نمی خوره و چون شما خیلی گریه می کردی تکون های این گهواره کم بود و شما رو آروم نمی کرد. بعدشم چون لبه هاش بلند بود برای مامان خیلی سخت بود که شب بلند شه و شما رو از اون تو بلند کنه و به شما شیر بده.

این شد که گهواره برگشت تو اتاقتون و جایگاه شما اومد روی تخت مامان و بابا. این جایگاه خیلی ایمن نبود چون مامان تا صبح نگران بود که نکنه یه وقت غلط بزنه روی شما. 

این شد که یه جایگاه خیلی خیلی خوب برای شما جور شد! وقتی دختر عمو درسای شما 6 ماهه بود بابا رضا از دزفول براش یه ننوی فلزی آورده بود که خیلی برای خودشون نوستالژیک بود چون همشون بچه که بودن توی اون میخوابیدن. از اون ننو قدیمی ها که تاب میخوره. بابایی پیشنهاد داد بریم اونو بیاریم و من اولش نظرم این بود که اون ننو به دکور ما نمی خوره! ولی بعد تسلیم شدم و بعدها فهمیدم عجب نعمتیه و کاش از اول تسلیم شده بودم. شما انقدر راحت توی اون می خوابیدی که مامان کیف می کرد.

ننو رو گذاشتیم توی اتاق خودمون و چون ارتفاعش از تخت ما پایین تر بود مامان خیلی راحت نصف شب ها به شما نظارت می کرد و خیلی راحت شما رو بلند می کرد و شیر میداد. 

وقتی شما هنوز خیلی کوچولو بودی نصف شب ها بعد شیر خوردن دوباره نمی خوابیدی و مامان باید شما رو برمیداشت و کلی راه می برد تا بخوابی. ولی از وقتی ننو اومد شما رو میذاشت تو اون و چند تا تکونت میداد و شما میخوابیدی. اصلا به طرز اعجاب آوری این ننو خواب شما رو تنظیم کرد!

این ننو عصای دست مامان بود تا دو هفنه پیش که دیگه قد شما تقریبا شده بود قد ننو. ضمنا شما وروجک هم شده بودی و توی ننو غلط میزدی و بارها دل مامان هری ریخته بود پایین وقتی شما رو در موقعیتی گیر می انداخت که یه پات بیرون لبه ننو بود. این شد که مامان و بابا تصمیم گرفتن ننو رو بردارن. و مامان با کلی خاطره خوب از کوچولویی زهرا با این ننوی کار راه بنداز خداحافظی کرد!

اول پیشنهاد این بود که شما روی زمین بخوابی. اما چون اتاق مامان و بابا سرد بود این پیشنهاد رد شد. این شد که مامان و بابا کوچ کردن در اتاق شما و ما سه تایی با هم برای چند شب روی زمین تو اتاق شما خوابیدیم تا اینکه مامان دچار استخون درد شد!

برای 3 شب تمام دریچه های اتاق ها رو بستیم تا باد گرم فقط بیاد تو اتاق ما و زمین هم گرم باشه. شما رو بردیم تو اتاق خودمون روی زمین کنار تخت خوابوندیم. مشکل خیلی جدی ای پیش اومد! چون شما خیلی پایین بودی، وقتایی که شروع به تکون خوردن میکردی تا  مامان بهت شیر بده، من خیلی زود متوجه نمی شدم و وقتی متوجه بیدار شدن شما می شدم که شما بیدار شده بودی و چند تا قل خورده بودی و وقتی مامان رو میدیدی که شما رو نگاه می کنه خیلی شاد و خوشحال و سرحال به مامان می خندیدی و این مامان بدبخت بود که باید 2 بار نصف شب شما رو 20 دقیقه روی پاش تکون میداد تا بخوابی!

دیگه دیروز مامان بیچاره که 5 صبح بیدارش کرده بودی و 1 ساعت تمام بیچاره اش کرده بودی تا دوباره بخوابی دل و به دریا زد و به بابایی گفت تخت زهرا رو بیار تو اتاق خودمون. 

و بدین سان دیشب را مامان بعد مدت ها با آسایش خوابید!

دیشب وقتی خوابیدی و گذاشتمت رو تختت و پتوی خودت رو کشیدم روت، دلم برای خوابیدنت ضعف رفت. خیلی توی تخت خودت کوچولو بودی. زیر اون پتوی گنده گم شده بودی و مامان باز هم دلش خواست که کاش شما بزرگ نمی شدی و این لحظات رو میتونست برای همیشه نگه داره. 

دختر کوچولوی شیرین مامان. دلم برای هر لحظه زندگیت تنگ میشه وقتی بزرگ شی


پ.ن. : تو این مدت خیلی پست نوشتم که همشون در حالت پیش نویس باقی موندن تا عکس مطلب اضافه بشه. اما انگار سیستم ارسال عکس اینجا یه مدته برای من کار نمی کنه. این شد که پست ها رو پابلیش می کنم و بعدا عکسشونو اضافه می کنم.

  • مادر زهرا
۲۴
دی

به نام او

دیروز یک اتفاق خوب تو خونه ما افتاد.

این دفعه نی نی پارتی خونه ما بود و کلی به مامان و زهرا خوش گذشت. شما هم به طرز اعجاب آوری با نی نی ها سر گرم بودی و زیاد سراغ مامان رو نمی گرفتی!

خاله های مهربون و مامان های دوست های شما زحمت کشیده بودن و این همه راه رو تا خونه دور افتاده ما اومده بودن تا نی نی هامونو دور هم جمع کنیم.

خاله زهرا مامان ریحانه و خاله لیلا مامان محمد مهدی هم مهمون های افتخاری نی نی پارتی بودن که البته ریحانه خانم نی نی تیر ماهیه و خاله عارفه از مامان خواست تا توی مهمونی بعدی که خونه اوناست خاله زهرا و ریحانه رو هم با خودش بیاره.

انقدر شما توی مهمونی خانم بودی که خاله ها کلی مامانو دعوا کردن که چرا انقدر میگی دخترم نق می زنه و زیاد گریه می کنه؟!

شما دو بار خوابیدی تا مامان راحت بتونه از مهموناش پذیرایی کنه.

اینم عکس های نی نی پارتی :

  • مادر زهرا
۲۰
دی

به نام او

سلام دختر مامان که نیم سال از عمر کوچولوی تو گذشت!

14 دی ماه شما 6 ماه شدی؛ روز دوم ربیع الاول

به علت اینکه روز قبلش عقد خاله آزاده بود و شما شوهر خاله دار شده بودی و مامان کلی خسته بود، واکسن 6 ماهگی شما از روز 14 ام یعنی شنبه به روز 15 ام یعنی یکشنبه منتقل شد!

شما روز تولدت یه کادوی خوب به مامان دادی و اون هم اولین حرکت رو به جلو بود ! چنان مامان و خاله آزاده با جیغ و هورا شما رو تشویق کردن که همه دوییدن ببینن شما چیکار کردی! هدف اولین حرکت رو به جلوی شما هم یه هویج بود . اینم شما بعد از رسیدن به هدف:

نحوه حرکت هم به این صورت بود که شما روی دست ها و نوک پاهات بلند میشی و خودت رو پرت می کنی جلو! هر چند تا حرکت رو به جلو هم یه مقدار شیر تحویل مامان میدی از بس که تلپ و تلوپ شکمتو می کوبی به زمین!

روز یکشنبه صبح هم که با مامان بزرگت با هم رفتیم خانه بهداشت تا واکسن بزنیم خیلی خوش اخلاق بودی. به خانمی که میخواست به شما واکسن بزنه می خندیدی و نمی دانستی چه نقشه شومی در سر داره! اولین واکسنو که به پات زدن دهنتو باز کردی و تا چند ثانیه هیچ صدایی ازت در نیومد. خانمه اومد واکسن دوم رو بزنه که همکارش گفت وایسا حالش جا بیاد. هنوز دهنت باز بود و هیچ صدایی ازت در نمی اومد. در واقع نفست رفته بود. سریع فوت کردم تو صورتت تا نفست بیاد و اون موقع بود که دنیا رو گذاشتی رو سرت. من چسبوندمت به خودم و خیلی سفت و مظلوم منو گرفتی. تا اون لحظه انقدر حس اینکه بهم پناه آوردی رو درک نکرده بودم. هق هق می زدی و گریه می کردی و خانمه واکسن دوم رو زد. دلم برات کباب بود مادر. زود از اتاق آوردمت بیرون تا شیر بهت بدم و آروم تر بشی.

این گریه تا تو ماشین ادامه داشت و شما در راه برگشت به علت فشار استامینوفنی که خورده بودی خوابیدی. وقتی بیدار شدی هنوز درد داشتی و تا پاتو تکون می دادی گریه ات می رفت هوا. ولی یکم که گذشت آروم تر شدی. و تا آخر شب گوش شیطون کر انگار نه انگار واکسن زده بودی. نه تبی نه دردی نه بیقراری خیلی زیادی. فقط فرداش دمای بدنت شد 37.1 و مامان یه بار دیگه به شما قطره استامینوفن داد و سریع اومد پایین.

خدا رو شکر این یکی هم به خیر گذشت و رفتیم برای بعدی در یک سالگی زهرا خانم.

  • مادر زهرا
۰۱
دی

به نام او

شب یلدای امسال ما یه هندونه خوشمزه داشتیم که هر چی هم بخوریش سیر نمیشی!

مامان یه لباس هندونه ای برای زهرا روی سیسمونیش خریده بود که سایز دوه و هنوز خیلی مونده تا اندازه اش بشه.

روز قبل از یلدا مامان اون لباس ها رو کشید بیرون تا ببینه میتونه شب یلدا یه هندونه بسازه یا نه؟ دید خیلی هم بد نیست. میشه یه کاریش کرد.

این شد که مامان آستین همت رو هم بالا زد و برای زهرا یه هد بند هندونه ای هم درست کرد تا با خاله زهرا رو بکنن یه هندونه خوشمزه!

یه جوراب قرمز هم پات کردیم و هد بند رو هم زدیم به سرت و تو رو کردیم هندونه و کلی ازت عکسای خوشگل گرفتیم.

اینم هندونه ما که انگار لباسای باباشو تنش کرده! :

  • مادر زهرا