زهرای ما

روزهای زیبای من و بابایی و زهرا

زهرای ما

روزهای زیبای من و بابایی و زهرا

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۷
خرداد

به نام او

سلام دختر مامان که دیگه یکم مونده بشه خواهر بزرگتر

راستش همش به خاطر شما بود. اینکه دوست داشتیم خواهر یا برادری داشته باشی که بتونین برای هم بشین دو تا دوست جون جونی.

و این شد که الان دقیقا 4 ماه تا اومدن عضو جدید خونه ما مونده ان شاء الله.

البته هنوز شما خیلی از قضیه مطلع نیستی و قصدمون هم دو تا چیزه. یکی اینکه شما موجود فوق العاده بی طاقتی هستی و اگه شصتت خبر دار بشه که یه نی نی تو راهه، دیگه صبح و ظهر و شب باید شما رو راضی کنیم که هنوز خیلی به اومدن نی نی مونده و نی نی هنوز قابل در آوردن نیست. ثانیا با صحبت با چند تا مشاور به این نتیجه رسیدیم که خبر دار شدن زود شما بیشتر باعث حساس شدن شما میشه و فعلا ندونی بهتره.

این بی اطلاعی شما در صورتی همچنان پابرجا میمونه که اطرافیان بذارن! واللا! تو سوپر هم میری ماست بخری باید به خاله خان باجی های زنبیل به دست اعلام کنی لطفا به زهرا چیزی نگین هنوز از قضیه اطلاع نداره!

بخش جالب تر اینکه متهم هم میشی که چرا هنوز بهش چیزی نگفتی باید آماده بشه! خب سوال اینجاست که یه دختر بچه سه ساله قراره چیکار کنه برای آماده شدن و آیا بیشتر از 1 ماه زمان برای آماده شدنش لازمه؟!!!!!!!

در هر صورت با هر مشقتی که هست ما هنوز شما رو در هاله ای از ابهام گذاشتیم بمونی که چرا شکم مامان هر روز داره قلمبه تر میشه!

این نی نی جدید که کم کم داره آماده میشه پاشو تو این دنیای عجیب بذاره یک آقا پسر گل به سره که ما با کلی آرزو های خوب اسم عباس رو براش انتخاب کردیم. امیدوارم دو تا همراه خیلی خوب برای هم باشین تا آخر عمرتون.

جمعه پیش من و شما بابایی خسته از روزه داری و کار فراوون رو برای استراحت چند ساعت تو خونه تنها گذاشتیم و رفتیم برای نی نی توی راهمون خرید کردیم. البته اولش شما فکر می کردی که اینا رو داریم برای شما میخریم و راه حلت هم برای اینکه چرا انقدر سایز وسایل کوچیکه این بود که من هر وقت کوچیک شدم از اینا استفاده می کنم. دیدم اینطوری نمیشه، راه حلی که به ذهنم رسید و جواب داد این بود که بهت گفتم اگه یه نی نی اومد خونمون اینا رو بدیم بهش و شما هم خیلی استقبال کردی و منتظر یه نی نی هستی بیار خونمون مهمونی و وسایل عباس آقا رو بذل و بخشش کنی!

این هم عکس اولین خرید های داداشی شما:

  • مادر زهرا
۲۴
خرداد
به نام او
سلام به دختر فرهیخته مامان
ما دیروز دو تایی با هم رفتیم تئاتر کودک. سومین تئاتر زندگی زهرا خانم.
راستش من خودم خیلی از تئاتر خوشم اومده. زهرا خانم هم همچنین. عروسک های تئاتر حجم دارن، بر خلاف چیزی که توی تلویزیون و موبایل بچه ها می بینن. با بچه ها تعامل می کنن و ازشون سوال میپرسن و بچه ها هم با کلی هیجان جوابشونو میدن. شعر میخونن، میخندن، گریه می کنن و بچه ها خیلی ملموس روابطشونو درک می کنن. آخرشم میرن توی صحنه و با همون عروسک ها عکس می گیرن.

در حدی شما از اینکه میخوایم بریم تئاتر هیجان زده بودی که وقتی ساعت 1 بعد از ظهر بهت گفتم بگیری بخوابی تا زود بلند شی بریم تئاتر، بالشتو آوردی و هی زور زدی بخوابی. بعدش که دیدی موفق نمیشی با درماندگی به من گفتی مامان منو بخوابون دیگه!

اینم زهرا خانم ما روی صحنه :
  • مادر زهرا
۲۴
خرداد

به نام او

سلام دختر قلمبه مامان

بالاخره روزی رسید که مامان و شما یه چند ساعتی توی روز از هم جدا بشیم. هر چند الان سومین روزیه که من بدون شما میام خونه و میدونم توی مهد کودک به شما خیلی خوش میگذره، ولی در خونه رو که باز می کنم دلم میگیره. لباساتو ورمیدارم بو میکنم و هی با خودم می گم این دوری چند ساعته برای هر دوی ما مفیده.

راستش من تا چند ماه پیش اصلا امید نداشتم که همچین اتفاقی هیچ وقت توی زندگی من بتونه بیفته و شما که حتی پیش مامان بزرگات هم به راحتی نمی موندی، بتونی چند ساعت بدون من توی مهد کودک دووم بیاری. ولی همه به من میگفتن که صبر کن سه سالش که شد یهویی متحول میشه و واقعا شما متحول شدی. من تا حالا به این نتیجه رسیده بودم که غصه هیج مشکلی رو در بچه داری نخورم و همه مشکلات خیلی زود با بزرگ شدن شما رفع میشه . اما نمیدونم چرا سر این مساله خودم به تجربه خودم اعتقاد نداشتم. ولی الان فهمیدم تجربه ام کلیه و باید بهش اعتقاد داشته باشم.

جرقه های این تحول هم وقتی زده شد که شما به راحتی پیش مامان بزرگات می موندی و حتی وقت رفتن اصرار می کردی من برم و شما بازم بمونی؛ توی جلسه های دانشگاه دو ساعت تموم میرفتی پیش مربی و با بچه ها بازی می کردی تا جلسه من تموم بشه و در آخرین نشونه بارز این تحول وقتی من دانشگاه سر کلاس بودم شما 2 ساعت تموم توی مهد کودک دانشگاه موندی و خیلی هم بهت خوش گدشته بود. این شد که من فهمیدم شما آمادگی مهد کودک داری و میتونم روی این قضیه کار کنم.

بعد از بررسی های فراوان و دیدن چندین تا مهد کودک خوب، من مهد آرزوهای نیک رو فعلا برای شما انتخاب کردم. راستش یک مهد کودک ایده آل از نظر من مهد کودک ای بود که یه عالمه جا برای بازی های مختلف داشته باشه و بچه آزاد باشه تا هر بازی ای رو دوست داشت بکنه. مربی ها هم فقط مراقب باشن بچه ها کار خطرناک نکنن و با هم دعوا نکنن. ولی از اونجایی که همه خانواده های هم میهن ما دوست دارن بچه 3 ساله شون از انیشتین چیزی کم نداشته باشه، همچین مهد کودکی برای اکثر خانواده ها جای بیخودی تلقی میشه.

در نتیجه من به دنبال بهترین گزینه بودم که شما تا حد خوبی اونجا آزادی داشته باشی و شاد باشی. فعلا که از انتخابم راضی ام.

امیدوارم راضی بمونم و مجبور نشم جای شما رو عوض کنم.

یکی از مواردی که باعث رضایت من شد این بود که پروسه عادت کردن شما به مهد فقط 4 روز طول کشید و روز پنجم با رضایت خود شما من اومدم خونه. و این نشون میده به شما داره اونجا خوش میگذره.

امروز صبحم با کلی هیجان 3 تا کتاب انتخاب کردی و بردی تا خانم مربی تون براتون بخونه.

اینم عکس اولین خروجی فعالیت های شما توی مهد کودک :


پ. ن : ما بعد از ده روز از رفتن به این مهد پشیمون شدیم به چندین دلیل! البته بعدا با دید بهتری نگاه کردم دیدم اتفاق بدی نبود. باعث شد تجربه ام بالا بره که برای دفعه بعد بدونم در انتخاب مهد روی چه نکات مهمی باید تاکید داشته باشم.

  • مادر زهرا
۰۷
خرداد

اینم اولین باری که ما با بچمون از این کارا کردیم!

  • مادر زهرا
۰۶
خرداد

به نام او

سلام دختر قشنگ مامان

ما دیروز با دوستای نی نی سایتی مامان و دوستای هم سن شما به عنوان اولین گردشمون رفتیم پارک شهر به صرف ناهار. 

خیلی خیلی به شما خوش گدشت. اصولا به بچه های معصوم این دوره زمونه که محکوم به سپری کردن روزشون توی آپارتمانن، گردش توی فضای های باز خیلی می چسبه. 

البته پارک شهر یک ویژگی خوب هم داشت که یه قستمی از پارک رو مثل باغ وحش درست کردن و یه سری پرنده های قشنگ گذاشتن برای بازدید مردم. شما هم که عشق حیوونا!

اینم عکس 5 تا فسقلی لپ کشانی که البته اون خانم خشگله که کنار شما نشسته تو پارک باهاتون دوست شد.

از راست به چپ : نورا خانم دختر خاله مژده - آقا فواد دختر خاله انسیه - آقا یاسین دختر خاله شکوفه - رها خانم دوست جدید شما توی پارک - زهرا خانم گل ما

اینم سفره ناهار هیجان انگیزی که هر کی یه غذا آورده بود و خیلی به مامان شما چسبید :


یه تفریح خیلی آموزنده هم همتون با هم کشف کرده بودین و اونم غذا دادن به حیوانات پارک بود اعم از گربه و کلاغ. خلاصه اینکه خوب شد خودمون گشنه نموندیم!

  • مادر زهرا