زهرای ما

روزهای زیبای من و بابایی و زهرا

زهرای ما

روزهای زیبای من و بابایی و زهرا

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۶
خرداد

به نام او

سلام دختر مامان که یه عالمه دوست و رفیق داره

دیروز من و شما باز هم نی نی پارتی دعوت بودیم. این دفعه مهمون خاله شکوفه بودیم و آقا یاسین.

خیلی خیلی بهمون خوش گذشت. دست خاله شکوفه درد نکنه.

از نی نی پارتی شماره 7 به اینور تصمیم گرفتیم توی مهمونی هامون یه شبه کلاس مادر و کودک هم برگزار کنیم. شعر بخونیم و بازی کنیم و یه کار دستی انجام بدیم. این دفعه با آرد و نمک و آب خمیر براتون درست کردیم و دادیم خوب مشت و مالشون بدیم. خیالمون هم راحت بود که اگه خورده شد مشکلی پیش نمیاد. (توضیح اینکه نمک برای نچسبیدن خمیر به دست کاربرد داره)

شما ها که دیگه خیلی عالی با هم تعامل برقرار می کنین، کلی وقت برای ما مامانای بیچاره میذارین تا بتونیم یذره با هم صحبت کنیم.

انقدر هم خسته میشین که وقتی میخوابین بمب هم بیدارتون نمیکنه!


  • مادر زهرا
۲۲
خرداد

به نام او

سلام دختر مامان که دهنش داره پر مروارید های سفید میشه

از اونجایی که دندون در آوردن شما دیگه اونقدر برای مامان تنبلت هیجان روزهای اول رو نداره، تاریخ نگاریش یکم به مشکل برخورده.

قبلا ساعت و دقیقه رویش هر دندون رو تند و زود و سریع یادداشت میکردما!

الان فقط در همین حد میتونم بگم که آخرین دندون از چهار تا دندون نیش شما دیروز در اومد و پرونده 16 دندون شما که باید زیر 2 سال در میومد بسته شد. حالا برای بقیه اش منتظر میمونیم.

دیگه به حدی رسیدی که ساندویچ گاز میزنی و پسته و بادوم میخوری، خوبم می جوی!

  • مادر زهرا
۱۶
خرداد

به نام او

سلام کربلایی زهرای مامان!

در یک جمله میتونم بگم که فقط و ففط کمک خدا بود تا من و بابایی بتونیم این سفر رو با شما بریم و شما رو صحیح و سالم برگردونیم خونه. جوری که ته دلم دارم فکر می کنم شاید بتونیم امسال اربعین هم با شما پیاده بریم کربلا.

خیلی سفر خوبی بود. شما انقدر با من و بابایی همراهی کردی که دیگه ما خیلی پارو از حد خودمون فراتر گذاشتیم. 

کله سحر بغلت می کردیم می بردیمت حرم تا به نماز صبح برسیم. شما هم بدون غر زدن میومدی و مینشستی و وقتی برمیگشتیم هتل دوباره می گرفتی میخوابیدی تا ما هم بخوابیم. این قسمتش واقعا برای این مادر بیچاره نعمتی بود.

یه هم کاروانی داشتیم که یه دختر داشت دقیقا یکسال بزرگتر از شما به اسم سارا. روزای آخر انقدر با هم بازی می کردین که من و مامان سارا  باید دور حرم دنبالتون می دوییدیم!

شما فکر می کردی تو همه ضریح ها امام حسینه. عاشق اون لحظه هایی بودم که سلام میدادی به امام و هر کی اون دور و بر بود و صداتو میشنید برمیگشت محکم ماچت می کرد.

یکی از بامزه ترین خاطراتمون با شما اون سحریه که من به امید اینکه شما خوابی، ساعت 3 و نیم صبح رفتم حرم و شما و بابایی رو تنها گذاشتم. ساعت 5 و نیم بود برگشتم هتل. درو که باز کردم دیدم با بابا نشستی داری نقاشی می کشی! نگو که بیدار شده بودی و منو میخواستی و زده بودی زیر گریه. جوری که همه اتاقای کناری رو بیدار کرده بودی. دیگه بابای بیچاره هر کاری بلد بود کرده بود تا نهایتا شما با نقاشی آروم شده بودی.


اینم زهرا خانم خوابالوی ما توی فرودگاه موقع رفتن:



اینم خانم خانما جلوی حرم امام حسین (ع) بغل باباش :


  • مادر زهرا
۰۲
خرداد

به نام او

سلام گل دختر مامان

دیروز تولد مامان بزرگ من بود و شما براش به عنوان کادوی تولد شعر تولدت مبارک خوندی که به اندازه یه دنیا براش ارزش داشت.

خیلی خیلی ممنونم که انقده مهربونی


  • مادر زهرا