زهرای ما

روزهای زیبای من و بابایی و زهرا

زهرای ما

روزهای زیبای من و بابایی و زهرا

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

۳۰
شهریور

به نام او

سلام دختر مامان

روز 5 شنبه مامان و بابا شما رو ورداشتن بردن ددر. با دوست های مامان و بابا رفتیم کرج، باغ عمو دانش.

به مامان که خیلی خوش گذشت، هر چند شما باز هم به دلیل دل درد، مقدار زیادی گریه کردی. ولی همین که ما می تونیم شما رو از خونه ببریم بیرون و شما هم سن های خودت رو ببینی خیلی خوبه.

ساعت 3 از خونه راه افتادیم و تقریبا 12 شب بود که برگشتیم.

اونجا شما 2 تا دوست هم سن داری که مامان از این بابت خیلی خوشحاله و می دونه که وقتی بزرگ بشین دوست های خوبی برای هم میشین.

چند تا عکس قشنگ هم با دوستات انداختی که دوتاشونو برات میذارم.

سمت چپ محمد آقای 4 ماه و نیمه هستن. وسطی ریحانه خانمه که 12 روز از شما بزرگتره و سمت راستی هم گل گلاب زهرا خانم ما.

اون دختر خانم شیطون هم که اون بالا نشسته نرجس خانمه که دیوار راستی  نیست که ازش نره بالا!

  • مادر زهرا
۲۶
شهریور

به نام او

سلام دختر مامان

امروز هم تولد منه و هم تولد امام رضا. شما هم دیشب یه کادوی خیلی خیلی خوب به من دادی. 

گذاشته بودمت توی تشک بازیت و داشتی به اسباب بازی های آویزون نگاه می کردی.

یکی از دفعاتی که اومدم به سر بزنم دیدم زنبوری صورتیه رو یه ذره با سر انگشتات گرفته بودی و خیلی سریع ول شد. اول فکر کردم که اتفاقی بوده. وایسادم نگاهت کردم دیدم دست راستت رو سفت چسبوندی به زمین و دست چپت رو خیلی آروم میاری بالا و میزنی به اسباب بازی هات. انقدر ذوق کردم که کلی با هیجان بابایی رو صدا کردم. بابایی که اومد یه ذره نگات کرد و اون هم تایید کرد که حرکت دستت اتفاقی نیست و ارادی داری دستت رو میاری بالا.

از بابایی پرسیدم که کمکت کنم که اسباب بازیتو بگیری؟ بابایی گفت نه بذار کارشو بکنه. 

من رفتم سراغ کتاب " همه کودکان تیزهوشند اگر.... " که کتاب بسیار بسیار مفیدیه و من خیلی خوشحالم از اینکه این کتابو خریدم. دیدم نوشته وقتی بچه ها دستشونو دراز می کنن که اسباب بازی رو بگیرن کمکشون کنین و وقتی چیزی رو گرفتن بخندین و تشویقشون کنین.

من هم دست شما رو باز کردم و اسباب بازی رو گذاشتم کف دستت و وقتی گرفتیش کلی برات دست زدم و هورا کشیدم. شما هم کلی ذوق کردی و خندیدی.

به علت اتمام شارژ موبایل مامان، تصویری از این حادثه مهم در دست نیست!

مامان اونقدر ذوق کرده بود که شب تا صبح همش به این فکر می کرد که کی صبح میشه تا شما رو بذاره تو تشک بازیت و دستت رو دراز کنی برای گرفتن اسباب بازی ها!

  • مادر زهرا
۲۴
شهریور

به نام او

سلام دختر مامان

امروز برای اولین بار مامان جرات کرد و شما رو سوار ماشین کرد و با هم رفتیم پارک گفتگو.

جریان از این قرار بود که چند تا از دوستای مامان با هم قرار گذاشته بودن که برن پارک گفتگو و مامان شما هم در آخرین لحظات خبر شد و با خاله لیلا و محمد مهدی (پسر خاله لیلا) راه افتادیم و رفتیم و به اونها پیوستیم.

مامان هم با کلی اصرار بابایی رو راضی کرد ماشین ببره و بابایی فقط به دلیل اینکه خاله لیلا هم میومد و مامان تنها نبود و خونه خاله لیلا هم نزدیک بود اجازه داد شما اولین ماشین سواریتو با مامان انجام بدی.

البته شما هم خیلی دختر خوبی بودی و تمام راه رفت و برگشت رو خوابیدی و مامان بدون استرس به رانندگی پرداخت.

البته به خاطر اینکه شما خواب ظهر مبسوطی داری و مامان ساعت 2 بعد از ظهر شما رو برداشته بود برده بود پارک، یه مقدار توی پارک با مامان همکاری نکردی و حسابی با گریه هات از خجالت مامان در اومدی. ولی دخترم نگران نباش. مامان دیگه عادت کرده و بدون استرس سعی می کنه شما رو آروم کنه.

انقدر خسته بودی که وقتی برای برگشت نشستیم تو ماشین، هنوز به پیچ اول نرسیده خوابت برد.

اینم عکس دو نفره ای که با محمد مهدی خاله لیلا گرفتی تا مامان باهاش توی مسابقه عکس نی نی و دوستاش شرکت کنه:

پارک گفتگو

  • مادر زهرا