زهرای ما

روزهای زیبای من و بابایی و زهرا

زهرای ما

روزهای زیبای من و بابایی و زهرا

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۷
مهر

به نام او

و  سر انجام بعد از یک مبارزه 3 ماهه سخت و نفسگیر مامان با یک الهام الهی موفق شد شما را در گرفتن پستونک شکست دهد!

و نمی توانی تصور کنی زندگی تا چه حد شیرین گشته!

ماجرا از این قرار بود که روز سه شنبه شما سرما خورده بودی. دو روز بود که بینیت گرفته بود و مامان هم دیگه تمام وقت این فین گیر دستش بود و دماغ شما رو خالی می کرد تا یه وقت در روند شیر خوردن شما خللی واقع نشه. بینیت هم باز بود ولی سه شنبه ظهر یهویی دمای بدنت رفت بالا و شد 37.1 . این شد که مامان تصمیم گرفت شما رو ببره دکتر.

توی مطب نشسته بودیم تا نوبتمون بشه که یه خانم و آقای دیگه هم با یه پسر کوچولو اومدن تو. مامانه یه پستونک گذاشت دهن بچه اش که یه شکل عجیبی داشت. رفتم از مامانه پرسیدم این چیه؟ گفت یه پستونکه که انگشت میره توش. پسر من 8 تا پستونک رو نگرفت و اینو گرفت. بعد گفت نگرد نیست. اینو دوستم از آمریکا براش فرستاده ، منم همه بهارو زیر و رو کردم پیداش نکردم.

مارکش رو پرسیدم. قابل توجه مامان هایی که در حسرت پستونک گرفتن به سر می برن مارکش دکتر برانس بود.

من خیلی هیجان زده شدم چون شما انگشت مامانو می گیری و می خوری اما پستونکو نه.

این شد که به بابایی گفتم بگو یکی از دوستات که از آمریکا میاد از اینها هم برای ما بیاره.

خلاصه ما بعد دکتر رفتیم بهار که چند تا خرید برای شما بکنیم. من و شما نشستیم توی ماشین و بابایی رفت خرید ها رو بکنه. یه ذره بعد بابایی اومد و گفت از اون مارکه پستونک دیدم ولی یه شکل دیگه است. فروشنده هم گفته این پستونکه خیلی دردسره، بچه که اینو بگیره دیگه هیچ پستونکی رو نمیگیره. من و بابایی هم دلو زدیم به دریا و 56 تومن پول یه جفت پستونک شما رو دادیم و خریدیمش.

شب خونه عمه بابا دعوت بودیم. اونجا برای اولین بار پستونکه رو بهت دادیم. شما نه تنها نگرفتی، بلکه مثل همیشه با دیدن پستونک زدی زیر گریه. در نتیجه ما موقتا بی خیال شدیم.

فرداش که می شد عید قربان من و بابایی عزممونو جزم کردیم و هی این پستونک رو گذاشتیم دهن شما. وقتی یکم چشمات سنگین خواب می شد تقریبا می گرفتیش. ولی بازم این مرحله به درد ما نمی خورد. ما می خواستیم شما عادت کنی با پستونک بخوابی چون ما شدیدا با شما مشکل خواب داریم.

شب رفتیم خونه مامان من و من شما رو بردم که بخوابونم. گذاشتمت روی پام و شما مدام داشتی گریه می کردی. دوباره پستونکو برداشتم گذاشتم دهنت و در کمال ناباوری دیدم انگار گرفتیش! دستمو یکم آوردم عقب و دیدم شما ولش نکردی! مامانمو خاله آزاده رو صدا زدم بیان این صحنه تاریخی رو ببینن. شما پستونکو گرفته بودی و خیلی به سرعت هم خوابت برد!

انقدر مامانی ذوق داشت که عکس این صحنه تاریخی رو گرفت و برای مامان مهناز و زن عمو وایبر کرد.

آخه دختر گلم شما حالا زودتر به یه ارزون ترش رضایت میدادی که انقدر نه خودت اذیت بشی نه این همه عالم و آدم به مامان بگن برای چی به پستونک عادتش ندادی!

یکی از مهم ترین جلوه های اهمیت پستونک دیروز بود که داشتیم از خونه مامان مهناز بر می گشتیم. مامانی کلی خودشو آماده کرده بود که شما از خونه مامان مهناز تا خونه خودمون گریه کنی. ولی شما اول کار پستونکو گرفتی و خوابیدی و مامان تمام راه داشت با لبخندی از رضایت شما رو نگاه می کرد و خدا رو شکر می کرد.

  • مادر زهرا
۲۳
مهر

به نام او

سلام

 دختر قشنگ و ناز و خوردنی مامان

دختر گلم هر روز داری بهتر میشی. خیلی گریه هات کم شده. دیگه قطره کولیک رو تقریبا بهت نمیدم مگر اینکه واقعا احساس کنم دل درد داری.

دیگه کلی به مامان می خندی . به در و دیوار می خندی. چند شب پیش که برای اولین بار از صدای حرف زدنت و خندیدنت با چراغ اتاق از خواب بیدار شدم.

ولی باز هم بعضی وقت ها که میری رو خط گریه ، دیگه هیچ کاری از کسی بر نمی آد!

هفته پیش روز 5 شنبه من و بابایی و زهرا اولین سفر 3 نفرمونو رفتیم و زهرا خانم رو بردیم کنار دریا. خیلی به هر 3 تاییمون خوش گذشت. فقط من و بابایی به این نتیجه رسیدیم که یک مشکل با شما داریم و اون هم اینکه بیرون از خونه نمی تونیم شما رو بخوابونیم. شما هم که خوابت بیاد و نتونی بخوابی دیگه دنیا رو کن فیکون می کنی. البته ریشه اصلی حل نشدن مشکل هم اینه که شما پستونک رو اصلا تحویل نمی گیری. وگرنه من می دونم با پستونک چقدر دنیا گلستان می شد.

بابایی برای این مسافرت ماشین بابا رضا رو قرض گرفت چون تحت هیچ شرایطی وسایل شما تو ماشین خودمون جا نمی شد. تا این حد بگم که تشک بازیت رو هم برداشتیم بردیم تا حضرت خانم توی خونه حوصله اش سر نره.

رفتنی توی راه رفتیم توی یه پارک جنگلی تا ناهار بخوریم. هوا کلا یکم خنک بود و من که تا حالا با شما در موقعیت سرما قرار نگرفته بودم کلی ترسیدم که گل دخترم سرما بخوره. به همین دلیل هر چی داشتی تنت کردم و 3 تا پتو انداختم روت. اینم بقچه ای که من درست کرده بودم توی پارک جنگلی :

وقتی رسیدم شما توی ماشین خوابت رو کرده بودی و سرحال بودی و ما هم شما رو برداشتیم بردیم لب ساحل تا برای اولین بار دریا رو ببینی :

روز جمعه صبح هم سه تایی با هم رفتیم که یکم خرید کنیم. شما توی فروشگاه ها خیلی دختر خوبی بودی اما نمی دونم چرا اصلا توی ماشین آروم نبودی. همش گریه می کردی و بابایی هی مجبور می شد ماشین رو بزنه کنار و شما رو بقل کنه و راه ببره تا آروم شی. اما به محض اینکه می نشستیم توی ماشین شما گریه می کردی اساسی! تا جایی که بابایی گفت بیا برای ناهار بریم خونه و یه چیزی می خوریم بالاخره. یکم فکر کردیم و دیدیم غذا درست کردن سخته. حالا می ریم رستوران یه کاریش می کنیم.

دختر مامان که شما باشی تا گذاشتیمت روی میز رستوران شروع کردی به دیوار خندیدن و پای مبارک رو تکیه دادی به دیوار! اون وقت تصور کن قیافه من و بابایی رو که انقدر شما گریه کرده بودی فکر کرده بودیم عقرب نیشت زده! اینم قیافه شما در رستوران :


اما از همه اینا که بگذریم خیلی به من خوش گذشت. مهم ترین خوبی این سفر برای من این بود که تصمیم گرفتم خیلی صبر کنم و خیلی موفق شدم. شما روز به روز داری بهتر می شی و من مطمئنم به دلیل اینه که صبر من بالا رفته و شما احساس آرامش بیشتری می کنی.

خدا یا شکرت ......

  • مادر زهرا
۰۴
مهر

به نام او

سلام عسل مامان که دیگه خیلی دلبر شدی

مامانی 2 روزه که شما یهویی به طرز غیر قابل تصوری بهتر شدی.

مثلا دیروز سر جمع شاید یک ربع هم گریه نکردی. البته مامان خیلی رعایت می کنه و تقریبا هیچی نمی خوره تا شما دل درد نگیری. قطره کولیکت رو هم سر ساعت بهت میده. اون یه ذره گریه ای که کردی هم مال خستگی بود و تا شروع به نق زدن کردی گذاشتمت تو گهواره ات و با چند تا تکون اول خوابت برد.

شب هم بابایی به من گفت که قراره بابا رضا بیاد پیشمون. من هم شما رو ساعت 6 خوابوندم تا وقتی بابا رضا میاد سرحال باشی. ساعت 8 و نیم بود که بیدار شدی و با اینکه 2 ساعت و نیم بود خوابیده بودی و چیزی نخورده بودی اصلا گریه نکردی. کلی به من و بابایی خندیدی و بازی کردی و بعد نیم ساعت دیگه من خودم بیشتر شما رو معطل نذاشتم و بهت شیر دادم.

امروز هم عمه من و دختر عمه ام و دامادش اومده بودن دیدن شما و شما خیلی در حضور اونا خوش اخلاق بودی. رفتی بقل عمه مامان و تا یه مدت خوبی ساکت موندی.

دیروز تلاش های خیلی خیلی خستگی ناپذیری می کردی برای گرفتن اسباب بازی هات و مامان از این پشتکارت واقعا شگفت زده بود. ساعت گرفتم و دیدم 40 دقیقه تمام دستت رو میاوردی بالا و سعی می کردی خورشید خانمت رو بگیری و نمی تونستی. برای این که کار برات راحت بشه من زرافه نارنجی ات رو که قابل دست گیری تره برات آویزون کردم جلوت تا اونو راحت تر بتونی بگیری.

این شمایی وقتی تمرکز کردی برای گرفتن زرافه :

improvement1

این شمایی وقتی عکاس رو دیدی و دیگه بی خیال زرافه شدی! 

improvement2


  • مادر زهرا