زهرای ما

روزهای زیبای من و بابایی و زهرا

زهرای ما

روزهای زیبای من و بابایی و زهرا

اولین مسافرت سه نفره

سه شنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۳۰ ب.ظ

به نام او

سلام

 دختر قشنگ و ناز و خوردنی مامان

دختر گلم هر روز داری بهتر میشی. خیلی گریه هات کم شده. دیگه قطره کولیک رو تقریبا بهت نمیدم مگر اینکه واقعا احساس کنم دل درد داری.

دیگه کلی به مامان می خندی . به در و دیوار می خندی. چند شب پیش که برای اولین بار از صدای حرف زدنت و خندیدنت با چراغ اتاق از خواب بیدار شدم.

ولی باز هم بعضی وقت ها که میری رو خط گریه ، دیگه هیچ کاری از کسی بر نمی آد!

هفته پیش روز 5 شنبه من و بابایی و زهرا اولین سفر 3 نفرمونو رفتیم و زهرا خانم رو بردیم کنار دریا. خیلی به هر 3 تاییمون خوش گذشت. فقط من و بابایی به این نتیجه رسیدیم که یک مشکل با شما داریم و اون هم اینکه بیرون از خونه نمی تونیم شما رو بخوابونیم. شما هم که خوابت بیاد و نتونی بخوابی دیگه دنیا رو کن فیکون می کنی. البته ریشه اصلی حل نشدن مشکل هم اینه که شما پستونک رو اصلا تحویل نمی گیری. وگرنه من می دونم با پستونک چقدر دنیا گلستان می شد.

بابایی برای این مسافرت ماشین بابا رضا رو قرض گرفت چون تحت هیچ شرایطی وسایل شما تو ماشین خودمون جا نمی شد. تا این حد بگم که تشک بازیت رو هم برداشتیم بردیم تا حضرت خانم توی خونه حوصله اش سر نره.

رفتنی توی راه رفتیم توی یه پارک جنگلی تا ناهار بخوریم. هوا کلا یکم خنک بود و من که تا حالا با شما در موقعیت سرما قرار نگرفته بودم کلی ترسیدم که گل دخترم سرما بخوره. به همین دلیل هر چی داشتی تنت کردم و 3 تا پتو انداختم روت. اینم بقچه ای که من درست کرده بودم توی پارک جنگلی :

وقتی رسیدم شما توی ماشین خوابت رو کرده بودی و سرحال بودی و ما هم شما رو برداشتیم بردیم لب ساحل تا برای اولین بار دریا رو ببینی :

روز جمعه صبح هم سه تایی با هم رفتیم که یکم خرید کنیم. شما توی فروشگاه ها خیلی دختر خوبی بودی اما نمی دونم چرا اصلا توی ماشین آروم نبودی. همش گریه می کردی و بابایی هی مجبور می شد ماشین رو بزنه کنار و شما رو بقل کنه و راه ببره تا آروم شی. اما به محض اینکه می نشستیم توی ماشین شما گریه می کردی اساسی! تا جایی که بابایی گفت بیا برای ناهار بریم خونه و یه چیزی می خوریم بالاخره. یکم فکر کردیم و دیدیم غذا درست کردن سخته. حالا می ریم رستوران یه کاریش می کنیم.

دختر مامان که شما باشی تا گذاشتیمت روی میز رستوران شروع کردی به دیوار خندیدن و پای مبارک رو تکیه دادی به دیوار! اون وقت تصور کن قیافه من و بابایی رو که انقدر شما گریه کرده بودی فکر کرده بودیم عقرب نیشت زده! اینم قیافه شما در رستوران :


اما از همه اینا که بگذریم خیلی به من خوش گذشت. مهم ترین خوبی این سفر برای من این بود که تصمیم گرفتم خیلی صبر کنم و خیلی موفق شدم. شما روز به روز داری بهتر می شی و من مطمئنم به دلیل اینه که صبر من بالا رفته و شما احساس آرامش بیشتری می کنی.

خدا یا شکرت ......

  • مادر زهرا

نظرات  (۱)

ماشاالله چقدر بزرگ شده این خانم
بعضی از بچه ها ماشین زده میشن. یه جورایی انگار سر و صدای ماشین اذیتشون میکنه
خواهر زاده ی من هم همینجوری بود. هرجا میخواستن برن باید هر از گاهی میزدن کنار و آرومش میکردن و دوباره راه میفتادن که البته روز از نو میشد و روزی از نو.
ولی مریم به نظرم شما صبر داشتی که خدا بهت یه دختر اینجوری داد. خداییش من اگه بودم ظاقت نمیاوردم :دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی