زهرای ما

روزهای زیبای من و بابایی و زهرا

زهرای ما

روزهای زیبای من و بابایی و زهرا

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۶
مرداد
به نام او
سلام دختر قند عسل مامان
امروز من و شما دوتایی با هم در اولین جلسه کلاس خلاقیت مادر و کودک شرکت کردیم. محل : شهرک غرب!
صبح امروز بعد از بیدار شدن شما من خیلی سریع صبحانه شما رو دادم و خودم یه چیزی چپوندم توی دهنم و با هم راه افتادیم به سمت اولین کلاس زندگی زهرا
کلاس توی طبقه سوم خانه مادر و کودک اردیبهشت برگزار می شد و مخصوص بچه های 1 تا 2 سال بود.
شما کوچکنرین عضو کلاس بودی. رها و هانا 16 ماهه و برسام و یه آقا پسر دیگه که اسمشون یادم نیست 23 ماهه بودن.
اول کلاس با یه شعر قشنگ شروع شد که توی اون همه به هم سلام می کردین و اسمتونو می گفتین. بعد کتاب خرسی رو خاله ستاره آورد که توش خرسی بهتون یاد میداد دست و پا و دل و چشمتون کجاست. بعدش هواپیما بازی کردیم با هم. بعد نقاشی با رنگ های انگشتی. بعد پا کوبیدن زمین و آخرش هم به به خوردن. این وسط ها هم برای آنتراکت با اسباب بازی های اونجا بازی می کردین. که البته  به علت جذابیت اسباب بازی ها کلا شما زیاد توجهی به مباحث کلاس نداشتی و بیشتر دنبال بازی بودی و خاله ستاره هم اصرار داشت کاری بهتون نداشته باشیم و بذاریم خودتون از اسباب بازی ها خسته بشین.
خلاصه که خیلی خوش گذشت. وقتی هم برگشتیم خونه شما از خستگی بیهوش شدی!
توی حیاط خانه مادر و کودک یه قفس خوکچه هندی بود که شما خیلی خیلی بهشون علاقه من شدی :
و این هم اولین اصر هنری دختر مامان با رنگ های انگشتی که البته اون گل رو مامان کشیده و شما بیشتر رنگ ها رو خوردی تا نقاشی بکشی :
  • مادر زهرا
۲۶
مرداد
به نام او
تربیت اسلامی بچه : چیزی که نگرانی اش کم کم داره به صورت جدی سراغم میاد و دلهره اش دست از سرم بر نمی داره
مادرم دوستی داره که سالهاست هلند زندگی می کنن. سالی یک بار توی تابستون به ایران میان برای تجدید دیدار اقوام. امسال ماه رمضان یک شب مادرم اونها رو افطار مهمون کرد. دختر بزرگشون پیش دانشگاهیه و یک پسر که چند سال کوچکتر. بچه ها هر دو اونجا به دنیا اومدن و حتی گاهی اوقات موقع حرف زدن اشتباهی هلندی صحبت می کنن.
این دو تا بچه اسم های جالبی دارن. بتول و عبد الله. از اون جالب تر تربیت خیلی خیلی هنرمندانه اونهاست. بعد از افطار بتول بلند شد رفت سجاده گرفت که نماز بخونه. و حتی به من هم گفت که شما نمیاین نماز بخونین؟
احترام به بزرگتر و دیگران که در حدی بود که من و بابای زهرا انگشت به دهن مونده بودیم. مادرشون اونجا کارشناسی ارشدش رو توی یک رشته ای در رابطه با ادیان شرق گرفته بود. سر شام داشت در مورد تفاوت اعتقادات شافعی ها و سلفی ها و چند تا فرقه دیگه صحبت می کرد که متاسفانه من به دلیل وجود عنصری به اسم زهرا زیاد نمی تونستم دقت کنم که اصل موضوع چیه. ولی دقت زیاد بتول به صحبت های مادرش و سوال هایی که اون وسط می پرسید و تایید هایی که می کرد خیلی زیاد توجه من رو جلب کرد.
زهرا توی اون مهمونی زیاد نذاشت من بتونم بشینم و با مادرشون صحبت کنم. این شد که موقع خداحافظی من به مادر بچه ها گفتم که میشه من یک بار به شما زنگ بزنم و در مورد تربیت دینی اونها توی یه مملکت غیر مسلمون صحبت کنم. اونجا بود که مادره یک آهی کشید و گفت با یه جلسه که نمیشه. یه سلسله جلسات خیلی فشرده می خواد!
درست در این لحظه بود که دل این مادر جوان لرزید. اینکه پس خیلی کاره. خیلی مطالعه میخواد. خیلی صبر میخواد. خیلی از خود گذشتگی میخواد. و من هیچ کدومو ندارم......
  • مادر زهرا
۲۴
مرداد
به نام او
سلام دختر سخنگوی مامان
دختر یک سال و یک ماهه من انقده قشنگ چند تا کلمه شکسته پکسته میگه که مامان کیف میکنه
اولین کلمه ای که شما کاملا هدفدار تونستی بگی تاتی بود که کچلمون کردی از بس تا یکی دست شما رو می گرفت سریع اون دستشو هم میگرفتی و می گفتی تاتی! که الف اول رو هم خیلی می کشیدی!
دومین کلمه د د بود به معنی ددر!
سومین کلمه آب بود و الان چند روزیه که بصورت کاملا مشخص میگی بابا!
ضمنا وقتی از شما می پرسیم هاپو چی میگه میگی هاپ هاپ! اونم با صدای خیلی نازک
به خاله آزاده هم بعضی وقتا می گی ادیده!
و اما بعضی کلمات در دایره المعارف خود شما جا داره و وجود بیرونی نداره. مثل انه به معنی کمک! اینده به معنی اینکه یه چیزی رو میخوای و مخاطب بدبخت باید خودشو هلاک کنه و کل خونه رو بریزه جلوی شما تا کاشف به عمل بیاد منظور حضرت خانم کدوم اینده بوده!
فعلا لغت دیگه ای یادم نمیاد!

پ.ن : در این 5 روز گدشته ما به اتفاق زهرا خانم در شمال کشور به سر می بردیم و خیلی خیلی بهمون خوش گذشت. در اسرع وقت وقتی که خاله آزاده عکسای کنار ساحل شما رو به من رسوند عکسشو اینجا میذارم.
  • مادر زهرا
۰۲
مرداد
به نام او
به عنوان اولین پستی که مخاطب خاص ندارد لازم است توضیحاتی را بدم.
خود من به شخصه از تجربیات خیلی زیادی که توی وبلاگ های دوستان آشنا و نا آشنا خوندم به شدت استفاده کردم. ولی خیلی چیز ها توی رابطه من و دخترم بود که خود خودم به تنهایی بهش رسیدم. بازی ها و ارتباط برقرار کردن هایی که حاصل تفکرات خود خودمه و بینهایت خوشحال شدم از اینکه دخترم عکس العمل خیلی خوبی به این رفتار های من نشون میده.
این بود که تصمیم گرفتم خودم هم بنویسم. توی وبلاگ زهرا و توی پست هایی که مخاطب خاصش زهرای عزیز من نباشن. تا شاید مادر جوان و بی تجربه دیگه ای مثل من بتونه از این تجربیات استفاده کنه. اسم این پست ها هم میشه :تجربیات یک مادر جوان


و اما بعد. به عنوان اولین تجربه مادرانه پست قبلی رو ادامه میدم :

خیلی ها بهم می گفتن که وایسا راه بیفته، پدرت در میاد. همش باید دنبالش بدویی. الان روز خوشیته، هر چی بزرگتر بشه دردسرش بیشتر میشه.

ولی من از همین تریبون اعلام می کنم که همه این حرفا بینهایت اشتباهه و مامان های محترم گول نخورند لطفا! من همه وسایل خطرناکه خونه رو جمع کردم. 2 تا کارتن بزرگ کردم و گذاشتم زیر زمین. روی بهم ریخته شدن چیزهای غیر خطرناک هم اصلا حساس نیستم. لدت میبرم از اینکه روزی 10 بار کتاب های کتابخونه رو از توی سطل آشغال و جا روزنامه ای و ماشین لباسشویی در بیارم و بذارم سر جاش. چون بچه ام با بازی کردن با اینا سرگرم میشه. اصلا ناراحت نمیشم از اینکه موقع کار تو آشپزخونه یهویی پام بخوره به یه ملاقه و کف زمین اومده و شوت بشه زیر گاز و من مجبور شم روزی چند تا کفگیر و ملاقه و ظرف ظروف آشپزخونه رو از روی تخت خواب زهرا و زیر میز کامپیوتر در بیارم و بذارمشون سر جاش و دوباره فردا روز از نو و روزی از نو.

اتفاقا به نظرم خونه ام خیلی از قبل از اومدن زهرا مرتب تر شده. چون هر روز مجبورم جمع کنم وگرنه به یه ویرانه تبدیل میشه. ولی قبلا به بهم ریختگی های کوچیک اهمیت نمی دادم. چون فکر می کردم خب وقت دارم جمعشون کنم.

عوضش زهرا خیلی سرش با این خراب کاری ها گرم میشه و اون وقتی رو که میذارم برای جمع کردن خونه به مراتب کمتر از وقتیه که قبلا میذاشتم برای ساکت کردن گریه های زهرا و آروم کردنش.

الان هم که دارم این پست رو کامل میکنم زهرا بیداره! داره جزوه های درسی منو از تو کتابخونه میریزه بیرون! یه تیکه لگو هم دستشه که سعی داره به زور بکنتش توی پرینتر! و من با خیال راحت دارم برای خودم پست میذارم.

  • مادر زهرا