زهرای ما

روزهای زیبای من و بابایی و زهرا

زهرای ما

روزهای زیبای من و بابایی و زهرا

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۶
فروردين

به نام او

سلام عزیز دل مامان

این توانایی های شما انقدر این روزا تند تند شکوفا میشه که مامان کلی از فضای ذهنیشو هی باید پر کنه از تاریخ نگاری شکوفا شدن قابلیت های شما!

و اما یک توانایی مهم: ایستادن بدون کمک!

شما هی هر روز داره تعادلت تو ایستادن بالا میره و دیگه کامل میتونی با گرفتن یک دستت وایسی و تازه برگردی پشت سرتم نگاه کنی.

و اما دیروز وقتی من داشتم با شما تمرین تاتی تاتی می کردم و شما تند و تند قدم برمیداشتی یه لحظه گفتم بیام شما رو ایستاده ول کنم ببینم خودت چقدر میتونی وایسی. و این گونه بود که مامان به این کشف مهم نایل شد که دخترش چند ثانیه ای رو میتونه خودش وایسه ولی مامان باید مراقبش باشه چون بعد اون چند ثانیه شما به یک طرف که معلوم هم نیست کدوم طرف سقوط می کنی!

و این گونه بود که مامان چندین بار این کارو تکرار کرد و هی ذوق کرد!

البته این عملیات ایستادن به شرطیه که شما بخوای وایسی! اگه نخوای پاهاتو میاری هوا و اصلا به مامان اجازه نمیدی که شما رو ول کنه!

بله دیگه ما اینیم دیگه :)

  • مادر زهرا
۲۲
فروردين

به نام او

سلام دختر قشنگ مامان

و بالاخره پریروز و در یه روز خوب بهاری دخترم موفق به عملیات بسیار سخت دس دسی شد!

با وجود اینکه مامان خیلی با شما تمرین کرده بود ولی شما خودت یهویی وقتی که مامان مشغول کارش بود و تنها نشسته بودی بازی میکردی شروع به دس دسی کردن کردی و خودت هم همزمان با دست زدن می فرمودی دَ دَ دَ!

دیگه حالا مامان ول کن شما نیست و دم به دقیقه به شما میگه دست دست دست و شما هم دست میزنی و میگی دَ دَ دَ!

تازه دس دسی شما صدا هم داره! 

دیشب که مامان مهناز اینا خونه ما بودن شما به صورت خود جوش این توانایی جدیدت رو نشونشون دادی و اونا هم کلی ذوق کرده بودن و خوشحال بودن.

کاربرد های این کار رو هم یادگرفتی! وقتی دارم بهت غذا میدم و در قاشق های آخر، وقتی مامان با نا امیدی قاشق رو میاره دم دهن شما و شما دهنت رو باز می کنی و میخوری و مامان خوشحال میشه و میگه آفرین دخترم ، شما متوجه میشی که کار خوبی کردی و دست میزنی و میگی دَ دَ دَ!

  • مادر زهرا
۱۶
فروردين

به نام او

سلام دختر عسلی مامان

امروز یعنی 16 فروردین و در دومین روز از ماه دهم زندگی شما ما بعد از 10 روز به خونه برگشتیم و مامان شما رو خواب کرده تا شرج این 15 روز تعطیلی رو بنویسه.

امسال اولین عیدی بود که خانواده ما 3 نفره شده بود و من 1 لحظه شو با یه دنیا عوض نمی کنم. لذت خنده های شما و ورجه وورجه های شما و بزرگ شدن شما جایزه مادر شدن منه. جایزه ای که خدا به همه مادر های روی زمین میده در جواب همه سختی هایی که می کشن. چند روز پیش داشتم به این فکر می کردم که قبل از اومدن شما وبدون این همه مشکلات ، زندگی اصلا چالش نداشت.

قربونت برم چالش زندگی مامان

خب از خونه تکونی شروع می کنیم و اینکه امسال با وجود شما و وقت کمی که برای مامان میذاشتی تا کارهای خونه رو بکنه، مامان برای اولین بار تونست کل کارهاشو تا قبل عید تموم کنه و خیلی خوشحال باشه. علت هم اینه که وقتی یک انسان بدونه وقت کم داره، برنامه ریزی دقیقی می کنه و این هم از حمله مزایای وجود گل دختر ماست.

برای تحویل سال ما خونه مامان بزرگ من بودیم با همه عمه ها و عمو و بچه ها. و شما برای اولین بار همه رو متعجب کردی و در مقابل دیدگان مبهوت مامان ، بغل همه رفتی! اصلا هم گریه نکردی و برای خودت بازیتو میکردی. و از اون روز بود که مامان متوجه شد دیگه دوران گریه و زاری شما در مهمانی ها به سر رسیده و بعد از اون هر جایی که رفتیم همه رو شگفت زده کردی! نکته خیلی جالبش اینه که یک هویی این اتفاق مهم تو زندگی شما افتاد. البته مامان هم یه کاری کرده بود که مطمئن بود تاثیر داشته. یه کوچولو آب زمزم چند روز قبلش بهت داده بودم به این نیت که غریبی کردن شما تموم بشه و به نظرم عجیب اون آب زمزم تاثیر داشت.

روز های اول عید به مهمونی و دید و بازدید اونهایی گدشت که تهران مونده بودن و ما روز هفتم عید به اتفاق عمو و زن عمو و درسا رفتیم دزفول. عمه افروز و مامان مهناز اینا هم چند روز قبل رفته بودن و ما رفتیم که به اونها ملحق بشیم. 

و بدین سان بود که اولین سفر هوایی زهرا خانم ما با یک هواپیمای ملخی پر سر و صدا به انجام رسید و شما اول پرواز شیر خوردی و با وجود سر و صدای کر کننده هواپیما نیم ساعت خوابیدی. بعدشم که بیدار شدی کلی با درسا روی صندلی جلو بازی کردی و آخر پرواز هم دوباره شیر خوردی تا نشستیم زمین. اینگونه نگرانی های مامان در مورد یک سفر هوایی با زهرا به پایان رسید.

یک هفته ما دزفول بودیم و کلی بهمون خوش گذشت. مخصوصا قسمت مزرعه پسرخاله بابا که صبح کله سحر شما رو بلند کردیم و بردیم اونجا تا صبحانه رو با اونایی بخوریم که از شب قبل اونجا مونده بودن و کلی تیک تیک لرزیده بودن.

البته روز آخر دزفول شما صبح با تب از خواب بیدار شدی و خیلی بیحال بودی. از درسا ویروس اسهال گرفته بودی و ما با یک قطره استامینوفن تب شما رو آوردیم پایین تا برسیم به تهران. اتفاق بامزه این وسط قبل از سوار شدن به هواپیما بود. چون شمارو باید یه مدت خوبی قبل از سوار شدن به هواپیما نمی خوابوندیم تا هم موقع پرواز خوب شیر بخوری و هم بخوابی، بابایی شما رو برداشته بود و هی راه میبرد تا خوابت نبره. ولی شما قطره استامینوفن خورده بودی و منگ بودی! جوری که تو اتوبوس من هی با شما حرف میزدم تا خوبت نبره. جلوی پله های هواپیما که دقیقا عین معتاد ها هی چشمات بسته میشد و هی باز میشد و همه وایساده بودن به شما می خندیدن.

به علت اسهال و تب شما و حال بد مامان ، از راه که رسیدیم مستقیم رفتیم خونه مامان من تا همه بتونیم استراحت کینم.

و اینگونه بود که ما تا امروز صبح اونجا بودیم و من با حال خوب شما رو برداشتم آوردم خونه ولی هنوز حال شما خوب نشده و مامان داره تمام تلاششو می کنه تا گل دخترش سلامتیش دوباره برگرده.

به عنوان بادگاری از عید امسال عکس شما رو در روز ..... عید میذارم که توی یه گردش خوب در پارک آب و آتش گرفته شده:


  • مادر زهرا