زهرای ما

روزهای زیبای من و بابایی و زهرا

زهرای ما

روزهای زیبای من و بابایی و زهرا

مسافرت دزفول برای تاسوعا و عاشورا

جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۳، ۰۳:۰۷ ب.ظ

به نام او

سلام دختر عزیز مامان

امسال ما برای اولین بار تاسوعا و عاشورا رو به اتفاق شما رفتیم دزفول تا مراسم اونها رو هم که این همه ازش تعریف می کنن ببینیم.

خیلی خیلی برای من جالب بود. کل خیابون های شهر پر از دسته بود از اول صبح تا ساعت حدود 9 شب.

شما هم که خیلی خیلی کیف کردی با این همه نی نی ای که 24 ساعته دور و برت بودن.

این هم یه شمه اش که شما و درسا با لباس و پوشک و محتویاتش تشریف بردین توی تشتی که برای شستن سیب زمینی های قیمه نذری خاله بابا تعبیه شده بود!


راستش وقتی ظهر تاسوعا داشتیم از توی خیابون ها رد میشدیم تا برسیم خونه مادر بزرگ بابا، میدیدم که توی اون سر و صدای طبل و دهل و سنج و دما ، بچه ها چه آروم توی بغل مادرهاشون خوابن واقعا تعجب میکردم. اما بعدا فهمیدم بچه ای که از صبح بازی کنه و اینور اونور بره و بدو بدو کنه، زیر بلند گو و طبل هم خیلی راحت میتونه بخوابه. نمونه اش شما که عصر عاشورا وقتی من و شما و مامان مهناز داشتیم توی خیابونا دسته ها رو میدیدیم و رد می شدیم ، روی شونه من خوابیدی و هر چی طبل زدن و نوحه خوندن و بلند گو از بغل گوشت رد شد بیدار نشدی. نشون به اون نشون که 2 ساعت رو دوش مامان خواب بودی و کمر مامان بعد از بیدار شدن شما همون طوری یه وری مونده بود و راست نمیشد!

  • مادر زهرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی