زهرای ما

روزهای زیبای من و بابایی و زهرا

زهرای ما

روزهای زیبای من و بابایی و زهرا

۰۴
آبان
به نام او
من همیشه دوست داشتم برای هدیه ای که خدا روزی برایم می فرستد لالایی بخوانم
لالایی زیبایی که از پیامبر شروع می کند تا داستانش ختم شود به صبر زینب...
و تو هم خیلی زیاد به این لالایی عادت کرده ای
به نیمه نرسیده میخوابی ولی من ادامه می دهم. داستان را باید تمام کرد...
ادامه می دهم تا می رسم به لالایی علی اصغرش...
این روزها تا اینجایش را بیشتر نمی توانم ادامه دهم
دلم پاره پاره می شود برای دل رباب...
قبل از آمدنت نمی دانستم لالایی علی اصغر خواندن دل می خواهد ؛ اما این رورها ...
این روزها که برایم با زبان خودت حرف می زنی و می خندی و خیابان ها دارند پر می شوند از داربست تکیه ها و علم پرچم ها...

  • مادر زهرا
۲۷
مهر

به نام او

و  سر انجام بعد از یک مبارزه 3 ماهه سخت و نفسگیر مامان با یک الهام الهی موفق شد شما را در گرفتن پستونک شکست دهد!

و نمی توانی تصور کنی زندگی تا چه حد شیرین گشته!

ماجرا از این قرار بود که روز سه شنبه شما سرما خورده بودی. دو روز بود که بینیت گرفته بود و مامان هم دیگه تمام وقت این فین گیر دستش بود و دماغ شما رو خالی می کرد تا یه وقت در روند شیر خوردن شما خللی واقع نشه. بینیت هم باز بود ولی سه شنبه ظهر یهویی دمای بدنت رفت بالا و شد 37.1 . این شد که مامان تصمیم گرفت شما رو ببره دکتر.

توی مطب نشسته بودیم تا نوبتمون بشه که یه خانم و آقای دیگه هم با یه پسر کوچولو اومدن تو. مامانه یه پستونک گذاشت دهن بچه اش که یه شکل عجیبی داشت. رفتم از مامانه پرسیدم این چیه؟ گفت یه پستونکه که انگشت میره توش. پسر من 8 تا پستونک رو نگرفت و اینو گرفت. بعد گفت نگرد نیست. اینو دوستم از آمریکا براش فرستاده ، منم همه بهارو زیر و رو کردم پیداش نکردم.

مارکش رو پرسیدم. قابل توجه مامان هایی که در حسرت پستونک گرفتن به سر می برن مارکش دکتر برانس بود.

من خیلی هیجان زده شدم چون شما انگشت مامانو می گیری و می خوری اما پستونکو نه.

این شد که به بابایی گفتم بگو یکی از دوستات که از آمریکا میاد از اینها هم برای ما بیاره.

خلاصه ما بعد دکتر رفتیم بهار که چند تا خرید برای شما بکنیم. من و شما نشستیم توی ماشین و بابایی رفت خرید ها رو بکنه. یه ذره بعد بابایی اومد و گفت از اون مارکه پستونک دیدم ولی یه شکل دیگه است. فروشنده هم گفته این پستونکه خیلی دردسره، بچه که اینو بگیره دیگه هیچ پستونکی رو نمیگیره. من و بابایی هم دلو زدیم به دریا و 56 تومن پول یه جفت پستونک شما رو دادیم و خریدیمش.

شب خونه عمه بابا دعوت بودیم. اونجا برای اولین بار پستونکه رو بهت دادیم. شما نه تنها نگرفتی، بلکه مثل همیشه با دیدن پستونک زدی زیر گریه. در نتیجه ما موقتا بی خیال شدیم.

فرداش که می شد عید قربان من و بابایی عزممونو جزم کردیم و هی این پستونک رو گذاشتیم دهن شما. وقتی یکم چشمات سنگین خواب می شد تقریبا می گرفتیش. ولی بازم این مرحله به درد ما نمی خورد. ما می خواستیم شما عادت کنی با پستونک بخوابی چون ما شدیدا با شما مشکل خواب داریم.

شب رفتیم خونه مامان من و من شما رو بردم که بخوابونم. گذاشتمت روی پام و شما مدام داشتی گریه می کردی. دوباره پستونکو برداشتم گذاشتم دهنت و در کمال ناباوری دیدم انگار گرفتیش! دستمو یکم آوردم عقب و دیدم شما ولش نکردی! مامانمو خاله آزاده رو صدا زدم بیان این صحنه تاریخی رو ببینن. شما پستونکو گرفته بودی و خیلی به سرعت هم خوابت برد!

انقدر مامانی ذوق داشت که عکس این صحنه تاریخی رو گرفت و برای مامان مهناز و زن عمو وایبر کرد.

آخه دختر گلم شما حالا زودتر به یه ارزون ترش رضایت میدادی که انقدر نه خودت اذیت بشی نه این همه عالم و آدم به مامان بگن برای چی به پستونک عادتش ندادی!

یکی از مهم ترین جلوه های اهمیت پستونک دیروز بود که داشتیم از خونه مامان مهناز بر می گشتیم. مامانی کلی خودشو آماده کرده بود که شما از خونه مامان مهناز تا خونه خودمون گریه کنی. ولی شما اول کار پستونکو گرفتی و خوابیدی و مامان تمام راه داشت با لبخندی از رضایت شما رو نگاه می کرد و خدا رو شکر می کرد.

  • مادر زهرا
۲۳
مهر

به نام او

سلام

 دختر قشنگ و ناز و خوردنی مامان

دختر گلم هر روز داری بهتر میشی. خیلی گریه هات کم شده. دیگه قطره کولیک رو تقریبا بهت نمیدم مگر اینکه واقعا احساس کنم دل درد داری.

دیگه کلی به مامان می خندی . به در و دیوار می خندی. چند شب پیش که برای اولین بار از صدای حرف زدنت و خندیدنت با چراغ اتاق از خواب بیدار شدم.

ولی باز هم بعضی وقت ها که میری رو خط گریه ، دیگه هیچ کاری از کسی بر نمی آد!

هفته پیش روز 5 شنبه من و بابایی و زهرا اولین سفر 3 نفرمونو رفتیم و زهرا خانم رو بردیم کنار دریا. خیلی به هر 3 تاییمون خوش گذشت. فقط من و بابایی به این نتیجه رسیدیم که یک مشکل با شما داریم و اون هم اینکه بیرون از خونه نمی تونیم شما رو بخوابونیم. شما هم که خوابت بیاد و نتونی بخوابی دیگه دنیا رو کن فیکون می کنی. البته ریشه اصلی حل نشدن مشکل هم اینه که شما پستونک رو اصلا تحویل نمی گیری. وگرنه من می دونم با پستونک چقدر دنیا گلستان می شد.

بابایی برای این مسافرت ماشین بابا رضا رو قرض گرفت چون تحت هیچ شرایطی وسایل شما تو ماشین خودمون جا نمی شد. تا این حد بگم که تشک بازیت رو هم برداشتیم بردیم تا حضرت خانم توی خونه حوصله اش سر نره.

رفتنی توی راه رفتیم توی یه پارک جنگلی تا ناهار بخوریم. هوا کلا یکم خنک بود و من که تا حالا با شما در موقعیت سرما قرار نگرفته بودم کلی ترسیدم که گل دخترم سرما بخوره. به همین دلیل هر چی داشتی تنت کردم و 3 تا پتو انداختم روت. اینم بقچه ای که من درست کرده بودم توی پارک جنگلی :

وقتی رسیدم شما توی ماشین خوابت رو کرده بودی و سرحال بودی و ما هم شما رو برداشتیم بردیم لب ساحل تا برای اولین بار دریا رو ببینی :

روز جمعه صبح هم سه تایی با هم رفتیم که یکم خرید کنیم. شما توی فروشگاه ها خیلی دختر خوبی بودی اما نمی دونم چرا اصلا توی ماشین آروم نبودی. همش گریه می کردی و بابایی هی مجبور می شد ماشین رو بزنه کنار و شما رو بقل کنه و راه ببره تا آروم شی. اما به محض اینکه می نشستیم توی ماشین شما گریه می کردی اساسی! تا جایی که بابایی گفت بیا برای ناهار بریم خونه و یه چیزی می خوریم بالاخره. یکم فکر کردیم و دیدیم غذا درست کردن سخته. حالا می ریم رستوران یه کاریش می کنیم.

دختر مامان که شما باشی تا گذاشتیمت روی میز رستوران شروع کردی به دیوار خندیدن و پای مبارک رو تکیه دادی به دیوار! اون وقت تصور کن قیافه من و بابایی رو که انقدر شما گریه کرده بودی فکر کرده بودیم عقرب نیشت زده! اینم قیافه شما در رستوران :


اما از همه اینا که بگذریم خیلی به من خوش گذشت. مهم ترین خوبی این سفر برای من این بود که تصمیم گرفتم خیلی صبر کنم و خیلی موفق شدم. شما روز به روز داری بهتر می شی و من مطمئنم به دلیل اینه که صبر من بالا رفته و شما احساس آرامش بیشتری می کنی.

خدا یا شکرت ......

  • مادر زهرا
۰۴
مهر

به نام او

سلام عسل مامان که دیگه خیلی دلبر شدی

مامانی 2 روزه که شما یهویی به طرز غیر قابل تصوری بهتر شدی.

مثلا دیروز سر جمع شاید یک ربع هم گریه نکردی. البته مامان خیلی رعایت می کنه و تقریبا هیچی نمی خوره تا شما دل درد نگیری. قطره کولیکت رو هم سر ساعت بهت میده. اون یه ذره گریه ای که کردی هم مال خستگی بود و تا شروع به نق زدن کردی گذاشتمت تو گهواره ات و با چند تا تکون اول خوابت برد.

شب هم بابایی به من گفت که قراره بابا رضا بیاد پیشمون. من هم شما رو ساعت 6 خوابوندم تا وقتی بابا رضا میاد سرحال باشی. ساعت 8 و نیم بود که بیدار شدی و با اینکه 2 ساعت و نیم بود خوابیده بودی و چیزی نخورده بودی اصلا گریه نکردی. کلی به من و بابایی خندیدی و بازی کردی و بعد نیم ساعت دیگه من خودم بیشتر شما رو معطل نذاشتم و بهت شیر دادم.

امروز هم عمه من و دختر عمه ام و دامادش اومده بودن دیدن شما و شما خیلی در حضور اونا خوش اخلاق بودی. رفتی بقل عمه مامان و تا یه مدت خوبی ساکت موندی.

دیروز تلاش های خیلی خیلی خستگی ناپذیری می کردی برای گرفتن اسباب بازی هات و مامان از این پشتکارت واقعا شگفت زده بود. ساعت گرفتم و دیدم 40 دقیقه تمام دستت رو میاوردی بالا و سعی می کردی خورشید خانمت رو بگیری و نمی تونستی. برای این که کار برات راحت بشه من زرافه نارنجی ات رو که قابل دست گیری تره برات آویزون کردم جلوت تا اونو راحت تر بتونی بگیری.

این شمایی وقتی تمرکز کردی برای گرفتن زرافه :

improvement1

این شمایی وقتی عکاس رو دیدی و دیگه بی خیال زرافه شدی! 

improvement2


  • مادر زهرا
۳۰
شهریور

به نام او

سلام دختر مامان

روز 5 شنبه مامان و بابا شما رو ورداشتن بردن ددر. با دوست های مامان و بابا رفتیم کرج، باغ عمو دانش.

به مامان که خیلی خوش گذشت، هر چند شما باز هم به دلیل دل درد، مقدار زیادی گریه کردی. ولی همین که ما می تونیم شما رو از خونه ببریم بیرون و شما هم سن های خودت رو ببینی خیلی خوبه.

ساعت 3 از خونه راه افتادیم و تقریبا 12 شب بود که برگشتیم.

اونجا شما 2 تا دوست هم سن داری که مامان از این بابت خیلی خوشحاله و می دونه که وقتی بزرگ بشین دوست های خوبی برای هم میشین.

چند تا عکس قشنگ هم با دوستات انداختی که دوتاشونو برات میذارم.

سمت چپ محمد آقای 4 ماه و نیمه هستن. وسطی ریحانه خانمه که 12 روز از شما بزرگتره و سمت راستی هم گل گلاب زهرا خانم ما.

اون دختر خانم شیطون هم که اون بالا نشسته نرجس خانمه که دیوار راستی  نیست که ازش نره بالا!

  • مادر زهرا
۲۶
شهریور

به نام او

سلام دختر مامان

امروز هم تولد منه و هم تولد امام رضا. شما هم دیشب یه کادوی خیلی خیلی خوب به من دادی. 

گذاشته بودمت توی تشک بازیت و داشتی به اسباب بازی های آویزون نگاه می کردی.

یکی از دفعاتی که اومدم به سر بزنم دیدم زنبوری صورتیه رو یه ذره با سر انگشتات گرفته بودی و خیلی سریع ول شد. اول فکر کردم که اتفاقی بوده. وایسادم نگاهت کردم دیدم دست راستت رو سفت چسبوندی به زمین و دست چپت رو خیلی آروم میاری بالا و میزنی به اسباب بازی هات. انقدر ذوق کردم که کلی با هیجان بابایی رو صدا کردم. بابایی که اومد یه ذره نگات کرد و اون هم تایید کرد که حرکت دستت اتفاقی نیست و ارادی داری دستت رو میاری بالا.

از بابایی پرسیدم که کمکت کنم که اسباب بازیتو بگیری؟ بابایی گفت نه بذار کارشو بکنه. 

من رفتم سراغ کتاب " همه کودکان تیزهوشند اگر.... " که کتاب بسیار بسیار مفیدیه و من خیلی خوشحالم از اینکه این کتابو خریدم. دیدم نوشته وقتی بچه ها دستشونو دراز می کنن که اسباب بازی رو بگیرن کمکشون کنین و وقتی چیزی رو گرفتن بخندین و تشویقشون کنین.

من هم دست شما رو باز کردم و اسباب بازی رو گذاشتم کف دستت و وقتی گرفتیش کلی برات دست زدم و هورا کشیدم. شما هم کلی ذوق کردی و خندیدی.

به علت اتمام شارژ موبایل مامان، تصویری از این حادثه مهم در دست نیست!

مامان اونقدر ذوق کرده بود که شب تا صبح همش به این فکر می کرد که کی صبح میشه تا شما رو بذاره تو تشک بازیت و دستت رو دراز کنی برای گرفتن اسباب بازی ها!

  • مادر زهرا
۲۴
شهریور

به نام او

سلام دختر مامان

امروز برای اولین بار مامان جرات کرد و شما رو سوار ماشین کرد و با هم رفتیم پارک گفتگو.

جریان از این قرار بود که چند تا از دوستای مامان با هم قرار گذاشته بودن که برن پارک گفتگو و مامان شما هم در آخرین لحظات خبر شد و با خاله لیلا و محمد مهدی (پسر خاله لیلا) راه افتادیم و رفتیم و به اونها پیوستیم.

مامان هم با کلی اصرار بابایی رو راضی کرد ماشین ببره و بابایی فقط به دلیل اینکه خاله لیلا هم میومد و مامان تنها نبود و خونه خاله لیلا هم نزدیک بود اجازه داد شما اولین ماشین سواریتو با مامان انجام بدی.

البته شما هم خیلی دختر خوبی بودی و تمام راه رفت و برگشت رو خوابیدی و مامان بدون استرس به رانندگی پرداخت.

البته به خاطر اینکه شما خواب ظهر مبسوطی داری و مامان ساعت 2 بعد از ظهر شما رو برداشته بود برده بود پارک، یه مقدار توی پارک با مامان همکاری نکردی و حسابی با گریه هات از خجالت مامان در اومدی. ولی دخترم نگران نباش. مامان دیگه عادت کرده و بدون استرس سعی می کنه شما رو آروم کنه.

انقدر خسته بودی که وقتی برای برگشت نشستیم تو ماشین، هنوز به پیچ اول نرسیده خوابت برد.

اینم عکس دو نفره ای که با محمد مهدی خاله لیلا گرفتی تا مامان باهاش توی مسابقه عکس نی نی و دوستاش شرکت کنه:

پارک گفتگو

  • مادر زهرا
۱۳
تیر

بسم الله الرحمن الرحیم


هُنَالِکَ دَعَا زَکَرِیَّا رَبَّهُ قَالَ رَبِّ هَبْ لِی مِن لَّدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّکَ 


سَمِیعُ الدُّعَاء

و آنگاه که زکریا پروردگارش را خواند که پروردگارا از جانب خود فرزندى پاک و پسندیده به من عطا کن که تو شنونده دعایى


می خواهم در این گاه نگار، شرح روزهایی را بنویسم که خداوند من را لایق نام مادر دانسته است. روزهایی که برای هر لحظه اش خدا را شاکرم و نمی دانم اجر کدام کار نیکم را در قالب فرشته ای زیبا به نام زهرا به من داده اند......

  • مادر زهرا